سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق اول



باز با آن دیگری دیدم تورا جای قهر و اخم خندیدم تورا 

باز گفتی اشتباهت دیده ام گفتمت باشد بخشیدم تورا

باز هم این قصه ات تکرار شد با رقیبان رفتنت انکار شد

آنقدر کردی که دیگر قلب من از تو و از عشق تو بیزار شد

آن رقیبان یک شبت می خواستند ذره ذره پاکیت می کاستند


شب به مهمانخانه ات مهمان شدند صبح اما از برت برخواستند

آمدی گفتی پشیمانی دگر زین سپس پاک می مانی دگر

گفتمت:توبه به گرگان چاره نیست گفتی چو کوه ایمانی دگر

گفتمت باشد بخشیدم تورا اخم واکردم و خندیدم تورا

زین حکایت ساعتی نگذشته بود باز با آن دیگری
دیدم تورا

 

 


نوشته شده در یادداشت ثابت - دوشنبه 91/11/3ساعت 1:16 عصر توسط رضا نظرات ( ) |

خواسته های یک مادر فرزند عزیزم: آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم، اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است، صبور باش و درکم کن؛ یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم، برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم؛ وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن؛ وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر؛ وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو؛ وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی. زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم، عصبانی نشو؛ روزی خود میفهمی از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو. یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم. کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم....


نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 91/10/16ساعت 12:36 عصر توسط رضا نظرات ( ) |

مرگ شیرین تر ازعسل...!

یه اتاقی باشه گرمه گرم..روشنه روشن..
تو باشی ومن
کف اتاق سنگ باشه یه سنگ سفید..
تو منو بغلم کنی که نترسم..که سردم نشه..که نلرزم..
اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار..پاهاتم دراز کردی..
منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم..
با پاهات محکم منو گرفتی ..دو تا دستتم دورم حلقه کردی..
بهت می گم چشماتو می بندی؟
میگی اره بعد چشماتو می بندی ...
بهت می گم برام قصه می گی ؟ تو گوشم؟
می گی اره بعد شروع می کنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن..
یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی شن..
می دونی؟
می خوام رگ بزنم..رگ خودمو..مچ دست چپمو..یه حرکت سریع..
یه ضربه عمیق..بلدی که؟
ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم ..تو چشماتو بستی ..نمیدونی
من تیغ رو از جیبم در میارم..نمی بینی که سریع می برم..نمی بینی
خون فواره می زنه..رو سنگای سفید..نمی بینی که دستم می سوزه 
و لبم رو گاز می گیرم که نگم اااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی..
تو داری قصه می گی..
دستمو می ذارم رو زانوم..خون میاد از دستم میریزه
رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا..قشنگه مسیر حرکتش..
حیف که چشمات بسته است و نمی تونی ببینی..
تو بغلم کردی..می بینی که سرد شدم..محکم تر بغلم میکنی که گرم بشم..
می بینی نا منظم نفس می کشم..تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت.
می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سرد تر میشم..
می بینی دیگه نفس نمی کشم..
چشماتو باز میکنی می بینی من مردم..
می دونی ؟ من می ترسیدم از سرد شدن ..از تنهایی مردن..
از خون دیدن..وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم..
مردن خوب بود ارومه اروم...
گریه نکن دیگه..من که دیگه نیستم چشماتو ببوسم بگم
خوشگل شدیاااا
بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی..
گریه نکن دیگه خب؟ دلم می شکنه ها..






نوشته شده در یادداشت ثابت - دوشنبه 91/10/12ساعت 11:44 عصر توسط رضا نظرات ( ) |

 

مهربانی تاکی.... ؟؟بگذر سنگ باشم وسرد .... !! بـاران که بارید  ...... چتر بگیرم و چکمه بپوشم.... !!! خورشید که تابید..... پنچره ببندم  و تـاریـک...... !!! اشـک که آمـد ...... دستمالیبردارم و خشک کنم صورتم را .....!!!

او که  رفت بذار آروم باشم و سوت بزنم.

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/11/5ساعت 1:5 عصر توسط رضا نظرات ( ) |

<      1   2      

 Design By : Pichak